هدیه من
عزیزم....در این لحظه تو در خواب نیمروزی هستی. به صورتت نگاه میکنم و جز یک ردیف مژگان زیبا و لبهای سرخ و گونه برآمده و آتشین فرشته ای خفته میبینم...همین را میبینم. پیکری از گوشت و خون خودم که روحی پاک دارد و زندگی میکند. از روزی که به دنیا آمدی 3 سال و نه ماه و هشت روز میگذرد ...روزهام را با حرفهای شیرینت پر میکنی و شبهایم با نگرانی از فردا در این کشور نابسامان میگذرد. نگرانم و نمیدانم روزی به من خرده نخواهی گرفت اگر بدانی میتوانستم اما تو را اینجا بزرگ کردم...گرچه خوب میدانی بابا ایران پرسته و از اینجا تکون نمیخوره.:) قول میدهم روزی در بزرگی از اینجا خواهی رفت شاید هم زودتر. گاهی فراموش میکنم خسته و گرسنه و ضعیف شدم....دکترم میگفت ضعف بسیاری...