هیواهیوا، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره

هیوای آسمانی من

هدیه من

عزیزم....در این لحظه تو در خواب نیمروزی هستی. به صورتت نگاه میکنم و جز یک ردیف مژگان زیبا و لبهای سرخ و گونه برآمده و آتشین فرشته ای خفته میبینم...همین را میبینم. پیکری از گوشت و خون خودم که روحی پاک دارد و زندگی میکند. از روزی که به دنیا آمدی 3 سال و نه ماه و هشت روز میگذرد ...روزهام را با حرفهای شیرینت پر میکنی و شبهایم با نگرانی از فردا در این کشور نابسامان میگذرد. نگرانم و نمیدانم روزی به من خرده نخواهی گرفت اگر بدانی میتوانستم اما تو را اینجا بزرگ کردم...گرچه خوب میدانی بابا ایران پرسته و از اینجا تکون نمیخوره.:) قول میدهم روزی در بزرگی از اینجا خواهی رفت شاید هم زودتر. گاهی فراموش میکنم خسته و گرسنه و ضعیف شدم....دکترم میگفت ضعف بسیاری...
21 مهر 1390

هفته جهانی کودک

دختر زیبایم....امروز اولین روز هفته جهانی کودک هست. روزت مبارک. هر روز من برای تو هست . هر روز و هر لحظه من. با خنده های زیبات و حرفای شیرینت. امروز در مهد کودک حسابی سورپریز شدی..چهر شنبه جشن دارید و حتما عکساشو میذارم. خوشحالم از مهدت راضی هستی . خوشحالم منو مامان کردی تا معنای این روزو بهتر بفهمم. خوشحالم کنارمی و گرمای زندگی مایی. تو شاهکار خلقت خدایی و از هوش و استعدادت هر روز مارو بهت زده میکنی. امروز کلاس زبان داشتی و افتخاری بس بزرگ که میتونی جای مربیت درس بدی. میتونی بنویسی کلماتو میشناسی مینویسی و حرف میزنی. خوشحالم این همه وقت برای اموزشت گذاشتم و بازهم میذارم چون تو نابغه هستی دخترم. آفتاب پاییز کنار تو زیباست و قدم زدن زیر ر...
16 مهر 1390

بدون عنوان

          بافرزندمان بگوئیم... انکار مداوم احساسات کودک او را دچار تشویش و نگرانی می کند و با این کار والدین به کودک می آموزند که احساسات خود را نشناسند و به آنها اعتماد نکنند. پس بهترین روش در برخورد با کودک این است که خود را به جای فرزندانمان تصور کنیم. به کودکمان کمک کنیم تا احساسات خود را بشناسد زندگی خانوادگی , حضور افراد با جنسیت و سنین مختلف در زیر یک سقف به همان اندازه که شیرین و زیبا ست ، گاهی سخت هم می شود. هر کدام از این روابط ،شرایط و استاندارهای خود را دارد که در صورت رعایت آنها بسیار شیرین خواهد بود اما عدم بر قراری ارتباط صحیح صدمات جبران ناپذیری همه ی افراد خواهند خورد. ...
6 مهر 1390

بدون عنوان

امروز نخستین روز ورود هیوای عزیزم به دنیای جدید مهد کودک بود. صبح بلند شدیم و مثل یک دختر ناز و خوب صورتشو شست و مسواک کرد لباس پوشید و مامان کلی ازش عکس و فیلم گرفت و از زیر قرآن رد شد و رفتیم مهد. :) وقتی هیوا ساختمون سفید رنگ رو با اون برجهای بلند و نوک طلایی رنگش دید واقعا حس کرد یک پرنسس هست و اونجام قصر سیندرلاست...و واقعا هم بود...هیوای من پرنسس قلب من رفت با خوشحالی. منم از فرصت استفاده کردم و از صورت زیباش عکس گرفتم...با اون چهره مصمم و با جذبش :)))) باورنکردنی و زیبا....همه جمع بودن و خیلی شلوغ بود خیلی از بچه ها هم گریه میکردن اام هیوا مصمم و مهربون از من خداحافظی کرد بوسیدم و رفت. برات خوشحالم دختر زیبای من....
3 مهر 1390
1